اتفاق

محمود مرادي
avvigale@yahoo.com

اتفاق


محمود مرادي

از اداره كه بيرون آمد خيلي گرفته بود. آسمان ابري بود و حتما دمدمه هاي غروب مثل روزهاي قبل باران ميباريد . آنوقت او بايد در خانه مي نشست و سعي مي كرد بي اعتنا به سروصداي بچه ها وغر زدن هاي يك ريز پروين خودش را با حل كردن جدول سرگرم كند. همه چيز مثل هميشه بود مثل روز هاي قبل . با همكارا نش خداحافظي كرد . و همان جا ايستاد . تاكسي ترو تميزي آمد و چند قدم جلوتر ايستاد. راننده سرش را به عقب برگرداند و چشمك ناشيا نه أي زد كه نصف سبيلهاي كلفت تابيده اش بالا رفت . بعد با نگاه پرسشگرانه اش زل زد به او . بي تفاوت شانهايش را بالا انداخت . راننده زير لبي چيزي گفت ودور شد. . راننده را مي شناخت . پيشترها او را ديده بود . چون بيشتر وقت ها توي آن خيابان كه به نظر او درازترين و كسل كننده ترين خيابان شهر بود مسافر كشي مي كرد . نگا هي به ساعتش كرد كيفش را دست به دست كرد وپياده به راه افتاد. خيابان مثل هميشه شلوغ بود. پير مرد دست فروشي داخل كوچه بساط كرده بود . چند كوچه بالاتر كابل برق پاره شده بود وآدم اداره برق داشت آن را درست مي كرد . جلوتر از او چند تا بچه كم سن وسال در حال راه رفتن كيف هاي مدرسه اشان را به هوا پرت مي كردند و سر راه شاخ و برگهاي درختچه هاي پياده رو را مي گندند . پاسبانيي اسلحه به دست داشت ، سر تقاطع كشيك مي داد . همه چيز تكراري و خسته كننده بود . مثل روزها و هفته ها و ما هها و سالهاي قبل . شايد اگر يك اتفا ق غير منتظره ميافتاد همه چيز عوض ميشد . مثلا ماشيني به يكي از آن بچه ها مي زد . يا ديوار كاهگلي كه پيرمرد بساطي كنارآن نشسته بود . روي سرش فرو مي ريخت و او براي نجات پير مرد كه دست و پايش از زير تو ده هاي خاك و كلو خ بيرون آمده بود وفرياد مي زد مي رفت. يا حتا مي توانست تا كنار پير مرد بدود.

يا شايد بهتر بود كه خودش دست به كار مي شد و منتظر نمي ماند تا اتفاق خارق العا ده أي زندگي را از آن حالت تكراري و خسته كننده بيرون بيآورد . مثلا ميتوانست راننده تاكسي را بكشد . فكر خوبي بود . فردا كه سر كار مي رفت كارد آشپزخانه كوچكي را داخل كيفش مي گذاشت . انوقت موقع بر گشتن هما نجا كنار خيابان مي ايستاد . وقتي كه تاكسي ميآمد سوار مي شد و نا گهان كارد را بيرون مي كشيد و سر راننده را كه با نا با وري به او زل زده بود گوش تا گوش مي بريد . حتا مي توانست پير مرد بساطي را بكشد . يا يكي از آن بچه ها يي كه آن طرف دا شتند سرو صدا ميكردند . شايد هم بهتر بود كه همه اين كارها را با هم انجام ميداد . اول سر راننده تاكسي را مي بريد . بعد سراغ پير مرد بساطي مي رفت وآخر سر هم نعره أي مي كشيد وبه طرف بچه ها كه به دستهاي خون آلود او زل زده بودند حمله مي كرد . تازه پاسبان را فراموش كرده بود . مي توانست با تهديد اسلحه اش را بگيرد وخودش را بكشد . بعد راننده تاكسي و پير مرد بساطي وبعد هم همه آن . بچه مدرسه أي هاي پر سرو صدا را . آن وقت حتما آن زندگي تكراري به اندازه ذره أي تكان مي خورد و همكارانش براي يكي دو روز در بهت و نا با وري فرو مي رفتند . اهالي خيابان براي چند ساعت و اهالي شهر هم كه حتما خبر را توي روز نامه ها مي خواندند. براي چند لحظه زندگيشان دچار هيجان ميشد واز آن حالت يكنواخت بيرون ميآمد .

از روي پل فلزي باريكي كه داخل پياده رو بود پريد . و دوباره به فكر فرو رفت چقدر خوب مي شد . وقتي كه به خانه مي رسيد . پروين خبر مي داد كه آنها را براي عروسي ، مجلس ختمي چيزي دعوت كرده باشند . مثلا براي خواهر كوچك پروين كه وقت شوهر كردنش بود . خواستگار ميآمد . يا يكي از همسايه ها مي مرد و كوچه براي چند روز غرق در پار چه هاي سياه و صداي قاري و مداح مي شد . اما هيچ كدام از اينها . وقتي كه اتفاق مي افتاد . چيزي از آن يكنواختي و كسالت كم نمي كرد . چون او توانسته بود از قبل آنها را حدس بزند . اينكه خواهر پروين عروسي مي كرد و يك سال بعد بچه دار ميشد . چند سال بعد پدرش مي مرد و چند سال بعد تر پدر خودش مي مرد، يا كمي پس و پيش چه اهميتي داشت . همه اين اتفاقات بلا خره يك روز مي افتا دند . و او يا هر كس ديگر مي توا نست آنها را به راحتي پيش بيني بكند . اما حالا كه او حساب كتاب كار دنيا را فهميده بود و سر از بعضي چيزها در آورده بود . حتما آن كسي كه اين برنامه ها را ريخته بود ، بايد عو ضشان مي كرد . يا كاري مي كرد كه قضاياي ديگر ي پيش بيايد. مثلا صبح كه او اداره بود . پروين مي توانست تصادف كرده باشد.

يا خودش توي راه يا حتا دم در با ماشين تصادف كند و بميرد، يا زلزله‌اي جنگي چيزي بشود.

دم در كه رسيد احساس كنجكاوي بدي داشت . حتم داشت كه حالا همه آن حساب و كتابها به هم ريخته واتفاقي افتاده، اتفاقي كه او نمي توانست حدس بزند . كليد را از جيبش بيرون آورد و داخل قفل كرد . هنوز آن را تا نيمه نچرخانده بود . كه در باز شد و پروين كيسه زباله به دست ، وسط دو لنگه در ظاهر شد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30187< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي